نویسنده:محمدعلی کعبی

کافی است زنده بمانی

آرام سرفه کن! مبادا آدم برفی‏ها، صدایت را بشنوند!
تو باید زنده بمانی؛ زندگی‏ات هر قدر هم که به مرگ نزدیک باشد، باید زنده بمانی! زندگی‏ات هرقدر هم که سخت باشد، به مرگِ آنها نزدیک است. اصلاً تو کافی است زنده باشی، تا آنها بمیرند؛ کافی است نامت بر تارک نقشه جهان بدرخشد تا در کنارش، هیچ نام بیگانه‏ای نباشد!
کافی است فلسطین باشی؛ هرچند زخمی، تا اسرائیل نباشد. هیچ ستاره شش‏زاویه‏ای نمی‏تواند با وجود نورافشانی خورشید، پیدا باشد.
مبادا آرزوهایت را بادهای زهرآلودی که از سمت غرب می‏وزند، آلوده کنند؛ تا با خیال راحت، زیتون‏هایت را از ریشه بکنند، کودکانت را پیش از فریاد بکشند، مردانت را پیش از انفجار به گلوله ببندند و زنانت را در سپیده‏دم بدزدند.

چرا تو؟

بادهای سیاهی که از دور می‏وزند، فقط بادند؛ فقط کولی‏اند؛ کولی‏هایی که به دنبال خانه می‏گردند و می‏خواهند طلسم آوارگیِ‏شان را روی سر تو بشکنند.
انگار دیواری کوتاه‏تر از دیوار تو پیدا نکردند که بتوانند دیوارهای بلندشان را بلندتر نشان بدهند!
از پشت پنجره‏های دودی هولوکاست‏های وهم‏آلود، نعره می‏زنند و دستشان را روی گلوی تو می‏فشارند و دهان کودکانت را با بمب می‏بندند.
اما چرا تو؟چرا به آلمان نمی‏روند تا حقشان را از اجداد نازی آلمانی‏ها پس بگیرند؟ چرا در آغوش کاباره‏های کثیفشان در اروپا لم نمی‏دهند و دست از سر مساجد تو برنمی‏دارند؟! چرا در دود کافه‏های شب‏آلود غرب محو نمی‏شوند؟! چرا ساکت نمی‏شوند؟!
چرا این بادهای سرگردان، این کولی‏های آواره از زمان موسی تا امروز، بیشتر از حقشان را از زمین و آسمان می‏خواهند؟ کاش دوباره موسی به سوی قومش باز می‏گشت، تا ببیند این‏بار به سراغ کتاب رفته‏اند و واژه واژه تورات را تحریف کرده‏اند! کاش برمی‏گشت، تا ببیند خاخام‏های مشکی‏پوش آئینش فتوای جواز قتل کودکان مسلمان را می‏دهند!

برای آزادی

سیگار قهوه‏ای بلندی را هی می‏کشند و هی در بدن تو فرو می‏کنند؛ مبادا آخ بگویی! آنها در حسرت یک آخ تواند که اعلامیه بدهند؛ «او تاریخ و فرهنگ ما را پذیرفته است.» و بعد برای بادهای کولی‏صفت، نامه بفرستند که به خانه بیایید.
جنگ شش روزه، آن‏قدر برگ ارزشمندی نیست که لیاقت داشته باشد در کتاب سترگ تاریخ تو اندوخته شود؛ با همه تانک‏هایش، با همه شعارها و سرودهای حماسی‏اش، با همه سربازها و تفنگ‏ها و تجهیزات به‏روزش.
انتفاضه تاریخ تو است؛
هرچند با سنگ، هرچند با خون، هرچند با چنگ و دندان.
بلند شو ای زیتون خونین؛ ای مادر سبز با برگ‏های ضخیم سوزنی، سرت را بلند کن و شاخه‏هایت را به هوا پرتاب کن و هواپیماهای فانتوم را به خاک و آتش بکش! مِرکاواها را زیر پا له کن و خواب آسوده این بارهای سرگردان را به هم بزن!
خوب نگاه کن؛ ببین آن طرفِ سیم‏خاردارها مردی ایستاده است که بادهای سرگردان، از چند کیلومتری هم نزدیک او نمی‏شوند.
تا تمام کشورش را دور نزنند، نمی‏توانند عبور کنند. حتی بعضی از خاخام‏ها، کلاهشان را برایش از سر برمی‏دارند و آن‏قدر خم می‏شوند که موهای به هم بافته‏شان، به کفش‏هاشان می‏خورد!
آن طرف سیم‏خاردارها، مردی ایستاده است که بُرد غریوش حتی به مریخ هم می‏رسد؛ چه برسد به تل‏آویو!
گوش کن؛ دارد قسم می‏خورد؛ «اسرائیل از خانه عنکبوت سست‏تر است.» حالا چهره شفق‏گونت، بشارتِ صبح می‏دهد. دست‏های زخمی‏ات را پنهان کن. سیم‏چین شکسته‏ات را دور بینداز. تو باید سیم‏خاردارها را ببلعی تا آزاد بشوی.
آرام سرفه کن؛ مبادا آدم‏برفی‏ها صدایت را بشنوند؛ تو باید زنده بمانی!

بهار، آمدنی است

سیده زهرا برقعی
لباس نافرمی تنت کرده‏اند. قامت رعنایت را با این لباس، به هم زده‏اند. می‏گویند لباس قشنگی است و از ستون چهارم‏شان فرمان آتش صادر می‏شود. می‏گویند لباس باید همین شکلی باشد و سیم‏خاردارهایشان، دورتادور درختان زیتونت را فرا می‏گیرد. می‏گویند فقط ما بلدیم برای قامت رعنای تو، لباس بدوزیم و گوشه گوشه این لباس، پاره است؛ خونین است.
جای چکمه‏های اهریمنی ظلم، رویش مانده...

چقدر معصومی!

دوباره نگاهت می‏کنم. در این لباس، چقدر تکیده و کبودی، فلسطین!
چقدر زیر چشمانت گود افتاده است، از بس که خمپاره بلعیده‏ای و کودکان دسته‏گُلت، در آغوش گرم تو، واژه خون و جنگ و سنگ را هجی کرده‏اند؛ چقدر معصومی!

صبرکن، فلسطین!

همین الان، فرمان سر بریدن یک گل دیگر صادر شد. سربازها می‏دوند. روی خاک مقدس تو، به سمت هدف می‏دوند و خون از زیر چکمه‏های اسرائیلی‏شان، می‏پاشد به دیوار. صبر کن!... ما بالاخره آن کلاه کوچک سیاه را از سرشان برمی‏داریم و لباسی باور نکردنی برایت می‏دوزیم، تاروپودش همه از آزادی... و بهار، پوست این درختان خشکیده زیتون را خواهد ترکاند.
صبر کن!...
تو عروس همه تاریخ خواهی شد؛ عروسی با قد بلند و رعنا، لباسی سپید و خدایی و انگشتری زیبا مزین به نگین طلایی «قدس».
« تاریخ»، قانون دارد. این‏طور که نمی‏ماند؛ صبر کن فلسطین!

جمعه شکوفا

محبوبه زارع
آخرین جمعه ماه رمضان، روز پاسخ به انتظارهاست. همسایه مظلومیت، در هاله‏ای از بی‏سر و سامانی، به اعتراض یاران خود در این روز، دل بسته است.
روز قدس، روز تذکر قدرت اسلام به تمام مدعیان سلطه‏جوی جهان است. فلسطین، دفتر ایام سال را به امید رسیدن به این جمعه شکوفا، ورق زده است.

تا جمعه ظهور

به صحنه می‏آییم، تا صفوف معترضان ظلم، پر رنگ‏تر شود. به صحنه می‏آییم تا باطل، بیداری اصحاب حقیقت را واضح‏تر به نظاره بنشیند.
به صحنه می‏آییم تا بغض ترک‏خورده فلسطین را به التیامی حماسی نشانده باشیم.
آری! جمعه قدس، ریشه در جمعه ظهور دارد؛ ریشه در آن ناقوس عدالت که به دستان منجی صبح، به صدا درخواهد آمد.

چشم‏های سرخ زیتون

میثم امانی
برخیز دیر یاسین، تَلِّ ز عتر، نوار غزه! دیوارهای حائل، ترک برداشته، پوشال‏های پادشاهی، فرو ریخته، شیشه‏های جادو و جنبل شکسته شده‏اند.
برخیز بیت المقدس؛ که «دست خدا با جماعت است».
حیله‏های خناسان، تمامی ندارد و دست‏های خدانشناسان، سد شده است در مسیر رفاه و آسایش گل‏سنگ‏های مقاومت.
چشم‏های زیتون سرخ شده‏اند؛ از بس دیده به دروازه‏های امید دوخته است.
شر ملخ‏های درنده، تا کی برسد به این گندم‏زارها و سایه جغدهای شوم، تا کی بیفتد بر سر پنجره‏های رو به دریا؟
تاک‏ها، به خویش آمده‏اند، نخل‏ها به خروش؛ خون‏های مسموم اجنبی، تا کی در شریان‏های خاک بگردد؟
سنگ‏ها آتش گرفته‏اند؛ درنگ تا کی؟

فلسطین؛ «میهن رؤیاها و پیامبران»

برخیز فلسطین من؛ «میهن مزامیر بی‏نوا و چهره‏های گمشده؛ میهن ریشه‏های کینه‏توز؛ میهن توفان‏ها و تندرها و شب‏های زمهریر؛ میهن باغ‏های اسیر و دست‏های ملتمس؛ میهن دروغ‏های کهن؛ میهن رؤیاها و پیامبران؛ میهن خشم؛ میهن شعله؛ ای که یک میلیون پناهنده، دست تو را با اشک می‏بوسند».
دیروز، شرم الشیخ، بهانه‏ای بیش نبود؛ امروز، شورای امنیت، بهانه‏ای بیش نیست. سکوی خوبی است برای رصد کردن دنیا و فرمان دادن. درختی که آب از مرداب می‏مکد، میوه‏اش تلخ خواهد شد.
وجب به وجب خاک‏های فلسطین من، بوی پر جبرئیل می‏دهد؛ قدمگاه پیامبران بوده است روزی؛ دریغا که بزمگاه نمرود شود و رزمگاه فرعون!

ما برخواهیم خاست

برخیز الخلیل! برخیز رام الله! ما نواده‏های معراجیم و سرزمین پدری‏مان را معامله نخواهیم کرد. در خانه‏هایمان، عطر ابراهیم علیه‏السلام وزیده است. در باغ‏هایمان، صدای مسیح علیه‏السلام است که می‏آید. در کوچه‏هایمان، جای پای رنج‏های موسی علیه‏السلام است که نقش بسته است.
تا ما هستیم، فلسطین هست؛ مگر ما را بکشند که فلسطین بمیرد!
ما برخواهیم خاست و فلسطین را بر نقشه دنیا ترسیم خواهیم کرد.

درد جهانی

محمدعلی کعبی
خورشید چشم‏هایش، دوردست‏ها را روشن کرده، و بر تمام زوایای مبهم، روشنگرانه تابیده بود. حالا مردی که می‏گویند از نسل آنهایی است که در هر قرن فقط یک بار متولد می‏شود، روی صندلی سفیدش، ـ با تمام ابهتش نشسته است و چشم‏هایش، ـ تیزتر از همیشه، به نقطه‏ای دور خیره می‏ماند.
مرد، و شاید تنها مرد، لب می‏گشاید و فضا آکنده از بوی گل لاله می‏شود و در نقطه دیگری از جهان، در رگ‏هایی که سخت تشنه‏اند، خون تزریق می‏شود.
مرد و شاید تنها مرد، تبرش را بر می‏دارد و به سوی هُبَل می‏رود.
چشم‏های آتشین هُبل که هر روز قربانیانش را از زیر سایه مسیح بیرون می‏کشند، سخت هراسناک است. مرد، تبرش را بلند می‏کند و تا مغز تل‏آویو، بر سر بت جاهلیت سکوت می‏کوبد و زخمی را که ناحیه خاصی را دردآلود کرده بود، جهانی اعلام می‏کند.
حالا شهر به شهر، دیوار به دیوار، پنجره به پنجره‏ات، ای دنیا، حداقل برای یک روز هم شده به یاد آن زخم قدیمی درد می‏کند، و تا زخم فلسطین بر پیکرت باقی باشد، نه اینکه نخواهی، بلکه نمی‏توانی آرام بگیری.

ای آدینه شاهد باش!

مرد و شاید تنها مرد، اولین بار نبود که تقویم‏ها را می‏شست و روزها را مقابل چشم‏های آفتابی‏اش پهن می‏کرد! آدینه! ای آخرین روز ماه خدا و ای همیشه اولین خط مقدم فریاد، تو هم شاهد باش که فلسطین، دردآلودترین زخم مسیح زمان بود و او را هر روز، تا پای صلیب نگرانی‏هایش می‏برد.
آری، مسیح؛ همان که معجزه دوباره زنده شدن اسلام را با تمام دارائی‏هایش به همراه آورد.
سنگ، ای حماسه‏ای که هرگز نخواهی شکست! بدان که سرزمینت، مهم‏ترین مسئله و پرونده خمینی بود؛ مردی که دهانش بوی نهج البلاغه می‏داد. انگار هنوز روی آن صندلی سفید نشسته است و به چشم‏های آن عروس به تاراج رفته، خیره شده است؛ مردی که مقیاس زمانی‏اش هنوز معلوم نیست. انگار هنوز هم دغدغه این سرطان درمان‏پذیر را دارد! صدایش را بعد از سال‏ها، به وضوح می‏توان شنید؛ صدای مهربانی که هنوز دست می‏گیرد و پیش می‏برد:
«فلسطین پاره تن اسلام است».
«روز قدس، فرصتی است برای قیام یک‏پارچه ملت‏های مسلمان علیه مفسدین».

سرزمین بهشتی

فاطمه‏سادات احمدی میانکوهی
منم، قدس؛ خلقتگاه آدم ابوالبشر؛ قرارگاه کشتی نوح نبی علیه‏السلام ـ ؛ اقامتگاه ابراهیم خلیل علیه‏السلام ـ ؛ مهد دعوت موسای کلیم علیه‏السلام ـ ؛ سرزمین طور سینا؛ گهواره عیسی علیه‏السلام و معراجگاه رسول اعظم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله پیامبر واپسین؛ سرزمین ادیان الهی؛ حرم انبیا و حریم مقربان و صالحان؛ مصلای فرشتگان و فرشته‏سیرتان؛ محراب مریم علیهاالسلام ؛ مشهد شهود اسرار خدا.
منم، قدس؛ نخستین قبله؛ دومین مسجد پس از کعبه؛ سومین سرزمین بهشتی، پس از مکه و مدینه؛ مکان قریب؛ محل حشر و نشر و صراط و میزان؛ جایگاه صور اسرافیل و پایان جهان.
منم، قدس؛ منم، مسجد الاقصی؛ منم، بیت‏المقدس؛ فلسطین؛ صاحب قداستی به بلندای تاریخ انسان؛ منزل نزول وحی، ملک میلاد شرافت و مملکت جلوس عدالت بر کرسی حق و مفتخر به نشان‏های کرامت.

بهشت در اسارت

سال‏هاست که این بهشت زمینی، در اسارت خدعه ابلیس است. بشر، بازیچه کبر و پستی شیاطین بزرگ و کوچک است. توفان ظلم، آرام و قرار را حتی از کوه جودی ربوده است. نمرودیان، لحظه به لحظه، بت هزارچهره می‏سازند؛ هر چهره، رنگین به خون هزاران اسماعیل گل‏چهره.
نژاد پرستی، فرعون زمانه است و سلاحش، افعی‏هایی از جنس آتش؛ بی‏رحم و آدمخوار.
امروز، طور سینا، داغ غربت موسای غایب را در سینه دارد.
امروز، فرشته عفت، بال و پر سوخته و قداست، سیلی‏خورده است.
عدالت، سال‏هاست در سیاه‏چال‏های بیدادگری، شب و روزی یکسان دارد و انسانیت، مجروح غده‏ای سرطانی و بدخیم است.
وطن، مفهومی وارونه یافته است. حق، در پی موجودیت حقیقی است و باطل، در لباس حق، زیر پرتو غصب، دَدمنشی و چپاول می‏فروشد؛ به بهایی سنگین از حقوق حقه بشر.

روز اسلام

امروز، روز من است؛ روز قدس؛ روز اسلام؛ دین تصدیق کننده ادیان الهی؛ مذهب برادری و برابری؛ شریعت عدالت و ظلم‏ستیزی.
امروز، روز رسول اعظم صلی‏الله‏علیه‏و‏آله است.
من امروز، کوکب دری خود را از شجره مبارکه لا شرقیه و لا غربیه ملت ایران، برافروخته‏ام و آن‏قدر می‏درخشم تا هر ظلمتی را حتی در بحر لجّی نابود کنم.
ایستاده‏ام؛ با قدرت کلمه توحید «لا اله الاّ اللّه» و شعار کوبنده «اللّه اکبر».
ایستاده‏ام؛ با سلاح صبر و استقامت؛ چون کشتی نوح در برابر توفان فتنه‏ها.
ایستاده‏ام؛ با سلاح سنگ در برابر آتش؛ سنگ‏های سرزمین ابراهیم، آتش‏سوزند.
ایستاده‏ام؛ با عصای وحدت در برابر مارهای تفرقه‏افکن.
ایستاده‏ام؛ با تپش قلب انتظار، تا آمدن مصلح.
ایستاده‏ام؛ با قیام مستحکم انتفاضه. انتفاضه یعنی جوشش خون در رگ‏های غیرت یک ملت، یعنی سدشکنی قطره‏ها.
انتفاضه، یعنی مهر بطلان و آشفتگی بر رؤیای حکومت نیل تا فرات.

روزی سرگذشت تو بر زبان‏ها جاری می‏شود

بهزاد پودات
اگر چه سرگذشت تو، به زهر لحظه‏های تلخ آغشته است، ولی روزی بر زبان‏ها جاری می‏شود.
حماسه تو متن تمام کتاب‏ها می‏شود. سرگذشت تو به لب‏ها راه پیدا می‏کند؛ پس ناامیدانه به آینده فکر نکن؛ آینده را دستان تو می‏سازد.
با همین سنگ‏هایی که به شیطان می‏زنی، ناامیدی را نیز از خود دور کن.

روزی سنگ‏ها به سازمان ملل می‏رسد

روزی سنگ‏هایت به سازمان ملل می‏رسد و آه آتشین تو، دامن او را می‏گیرد.
روزی همه سنگ‏های زمین، به سمت سازمان ملل پرتاب می‏شود و تن زخمی کبوترها و درد همه پرستوها، التیام می‏یابد.
تنها سنگ‏های تو نیست که آن روز پرتاب می‏شود؛ همه سنگ‏ها به سمت سازمان ملل پرتاب می‏شود؛ سنگ‏هایی که قانون سازمان ملل را قبول ندارند و تبصره‏هایش را مردود می‏دانند. روزی سازمان ملل را زیر پا له می‏کنند.

روز فریاد کبوترها

آشیانه کبوترها، میان دو مثلث شوم؛ این، معنی وارونه دموکراسی و حقوق بشر است!
نگاه همه پنجره‏ها بارانی است. صدای ضجه کبوترها را کسی نمی‏شنود.
اینجا همیشه آسمان ابری است و دلش گرفته؛ ولی دنیا همه چیز را وارونه جلوه می‏دهد. هواشناسی، هوای اینجا را برای عده‏ای هواشناسی می‏کند؛ ولی روزی می‏رسد که تاریخ، سرگذشت قتل‏عام گل‏ها و کبوترها را می‏نویسد.

قدس، چشم به راه است

پنجه بغض، گلوی قدس را گرفته و فشار می‏دهد. اشک در چشم‏های بی‏رمقش موج می‏زند و لحظه‏هایش در کسالت و تردید، پژمرده می‏شود.
قدس، چشم به راه مردی است که تمام زنجیرها را پاره، و خون را در رگ حیات مُرده جاری می‏کند.
قدس، امروز منتظر گام‏های بلند من و تو است تا هر کداممان، سطلی آب بریزیم و سیل جاری کنیم تا اسرائیل را آب ببرد. پس امروز، با گام‏های استوارت، قدس، این قبله اول مسلمین را یاری کن.

غم مخور ایام هجران رو به پایان می‏رود

اگر چه ذهنت از صدای ضجه و شیون پروانه‏های مصلوبِ وحشت‏زده، پر است؛ ولی سحر نزدیک است. اگرچه تبرها، زبان سبز درختان را نمی‏فهمند، ولی روزی می‏رسد که همه به درختان زیتون ایمان می‏آورند.
من به آینده روشن فردا امیدوارم. من به روزی می‏اندیشم که تو با عزت و شکوه، به مردم لبخند می‏زنی.
ای قدس! «زده‏ام فالی و فریادرسی می‏آید...»

دست‏های یاری‏مان گشوده است

سعیده خلیل نژاد
صدای مسلسل و گلوله می‏آید و بوی خون و آتش.
عطر دل‏انگیز زیتون، در فضا منتشر است؛ ولی صدای سفیر مرگ که می‏آید، در مشام انسان فقط بوی نفرت می‏پیچد و... دیگر هیچ. در گوشه گوشه این سرزمین، نهال مقاومت روییده، با ریشه‏هایی مقاوم.
فریاد کودکان حیفا را بشنو!
خشم و عصیان را در نگاه شیرخوارگان ببین!
اینک، دستانشان آشنای دیرین سنگ است. من اگر چه دستم خالی‏ست، سینه‏ای دارم به فراخی دشت‏های سینا؛ پر از امید و آرزو؛ لبریز از فریاد و استقامت.
دست‏هایم را از دور، برای یاری‏ات گشوده‏ام.
ما مسلمانیم و متحد؛ بین ما فاصله‏ای نیست.

فریادمان یکی است

آی فلسطینی! کبوتران سپید را ببین؛ به مبارک باد این همه ایثار آمده‏اند. چشم‏هایم را که می‏بندم، مرزها را درنوردیده‏ام و کنار تواَم؛ هم‏رزم و هم‏سنگر تو.
فریادمان یکی است و خواسته‏مان نیز. ما از ازل، هم‏پیمان بوده‏ایم که جشن پیروزی بر شیطان را با هم برگزار کنیم.
فریاد اتحادم، گوش و دل استکبار را لرزانده است. از همین راه دور، عجز و ناتوانی‏اش را به نظاره نشسته‏ام. او خوب می‏داند که این پرچم سرخ، همیشه پا برجاست و روزی زیتون، طعم واقعی‏اش را خواهد یافت.

من، ایران سرافرازم؛ برادر تو

ای قدس؛ ای مأمن رفیع پیامبران صلح و آزادی؛ میعادگاه مبارک عشق و حماسه و ایمان! نام تو با تمام دلم پیوند خورده است.
در سینه‏ام که یاد تو می‏آید، عطر هزار بوته زیتون، شوق هزار پنجره پرواز، را به دست‏های خسته‏ات هدیه می‏کنم.
عطش و مبارزه، میراث مردان مقدس است و ایثار و ایستادگی، جهیزیه دختران سپیدبخت بیت‏المقدس.
وقتی مقاومت می‏کنی، نام تو، مثل زیباترین نوا، از نای بزرگان جهان آواز می‏شود.
نام تو، هم‏ردیف خوبی‏هاست... و من، ایران سرفرازم؛ برادر مبارز تو؛ برادر بزرگی که پیش از تو، بر جنازه استکبار، آوای پیروزی سر داده است. دست‏هایت را به دست من بده تا گرمی دل و اندیشه‏ام، برادری دین و اعتقاد ما را به تصویر بکشد.

کتاب کهنه مظلومیت

محبوبه زارع
شنیده‏ام که دگر چیزی از تو باقی نیست
غروب چشم تو در خویش، اتفاقی نیست
بساط عاشقی‏ات را چرا به هم زده‏اند
و سرنوشت تو را در بلا رقم زده‏اند؟!
درخت! سفره اطعام دارکوب مباش
گرسنه‏ای است که ذاتش بد است، خوب مباش!
چه آخرت، وَ چه دنیا نصیب مردم شد
به جرم اینکه نژادت، جهانِ سوم شد!
دمیده است خدا در تو، بر چه شک داری
مگر نه اینکه تو هم ریشه در فدک داری!
کتاب کهنه مظلومیت، فلسطین است
که اسب هر ورقش سمت حادثه زین است
چه ارتباط قشنگی میان ما جاری است
دعا که می‏کنم از تو، عروج آمین است
تو سرزمین طلوعی! چه دوست‏داشتنی!
نظر به اینکه تو را بار عشق، سنگین است
ولی تذکر خوبی است امر سخت هبوط
که یاد داشته باشیم، خاک پایین است
سوار آینه‏پوشی که گفته‏اند، کجاست؟
غروب و چشم‏به‏راهی؛ نصیب ما این است!
سحر صدای ملایک به گوش خاک رسید:
کتاب کهنه مظلومیت، فلسطین است
کدام بلبل زخمی تو را غزل‏خوان است
که هر مترجم گل را، عذاب وجدان است!
اگر چه دور و برت غرق عنکبوت شده است
چه دست‏ها که به نامت پر از قنوت شده است
بر انجماد سپیدت، شبی که برف آمد
چنان شدیم که خورشید هم به حرف آمد!
بگو به هر که در آینده‏ات، مردد شد
نمی‏شود به همین سادگی، تو را سد شد!
تو را خلاصه به اینجا رسیده می‏دانیم
ولی شکست تو را هم بعید می‏دانیم
منبع:ماهنامه های ادبی